رمان ارباب من پارت: ۹۳

با خستگی به ساعت نگاه کردم و رو به اکرم خانم گفتم:

_ ساعت یازده شبه
_ جدی؟ چه زود گذشت!
_ واسه من که زود نگذشت
_ دختر چقدر غر میزنی تو!

به میز پشت سرم تکیه دادم و گفتم:

_ بریم بخوابیم دیگه؟
_ آره بقیه اش رو میذارم واسه فردا

با خوشحالی دستمال رو روی سینک انداختم و گفتم:

_ خداروشکر!
_ خسته نباشی، خیلی کمک کردی
_ خواهش میکنم

و خمیازه ای کشیدم و آروم از آشپزخونه خارج شدم و به سمت پله ها رفتم اما بین راه در سالن با شدت باز شد و یه دختر با جیغ و سرو صدا وارد شد!

همینطوری وحشت زده وسط سالن ایستاده بودم و به اون دختر زل زده بودم که اونم من رو دید و یکهو سرجاش میخکوب شد!
ناباورانه دستش رو روی دهنش گذاشت و گفت:

_ یلدا؟!

پوفی کشیدم و گفتم:

_ من سپیده ام، فقط قیافه ام شبیه یلداست!
_ باورم نمیشه، انگار خودشی
_ بله ولی نیستم دیگه

چندقدم به سمتم برداشت و با چشمایی که تقریبا پر از اشک شده بودن، گفت:

_ تو...تو کی هستی؟

قبل از اینکه جوابش رو بدم، صدای متعجب بهراد از پشت سرم اومد:

_ فرناز تویی؟ مگه قرار نبود چند روز دیگه بیایی پس؟

چندقدمِ دیگه هم جلو اومد و با صدای آرومی گفت:

_ میخواستم سوپرایزت کنم اما برعکس خودم سوپرایز شدم!
_ چرا؟

با دست به من اشاره کرد و چیزی نگفت که بهراد با لبخند به سمتم اومد و دستش رو روی شونه ام گذاشت و گفت:

_ آهان پس حق داشتی سوپرایز بشی
_ یه لحظه واقعا فکر کردم یلداست!
_آره ولی نیست، اسمش سپیده اس

با این حرفِ بهراد اون دختره دستش رو به سمتم گرفت و با لبخند مهربونی گفت:

_ من فرنازم، خواهر بهراد

آهان پس این همون خواهرش بود که قرار بود بیاد!
دختر شیطون و پر سر و صدا و صد البته مهربونی به نظر میرسید پس منم لبخندی زدم و گفتم:

_ سپیده ام
دیدگاه ها (۸)

ت‍‌ک ت‍‌ک روی‍‌ا ه‍‌ام ب‍‌ا یه #خ‍‌داف‍‌ظ‍‌ی خ‍‌راب ش‍‌د

رمان ارباب من پارت: ۹۴

رمان ارباب من پارت: ۹۲

ل‍‌ح‍‌ظہ #خ‍‌اک ک‍‌ردن‍‌م ب‍‌ه‍‌ش ب‍‌گ‍‌ی‍‌ن . !ای‍‌ن‍‌ج‍‌ور...

خرگوش قاتل پارت۴ جیغ نسبتاً بلندی کشیدم که مرده اومد جلو و د...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط